روزمرگی های یک پسر بچه ۳۱ ساله



از بارون بدم میاد. شاید چون شمال توی فصل پاییز و زمستون،  جوری هوا ابری میشه که گاهی نزدیک به یک  ماه ، خورشید رو اصلا نمیبینی.

ولی از دیروز که رعد و برق زد ، بعد مدتها گرما و آفتاب ، بارونش چسبید. الان هم که خستم و چشمهام به زور بازه. دارم با صداش عشق می کنم. مثل لالایی میمونه. صدای چیکه ها روی حلب و زمین و حرکت ماشینی از میون آب جمع شده ی کوچه.

و اینجا توی تختم ، همه چی خشکه. خشک و گرم ، با نسیم خنک و مرطوب که از پنجره میاد.


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها